ترانه ي بچگي


دردل هاي خودم در قالب ترانه

ميخوام با اين ترانه شمارو ببرم به روزاي بچگي كه ميدونم ازش هزار خاطره داريد

 

 

 

باز يادم مياد روزاي بچگي

من كه نبودم دلواپسِ هيچي


همه دلخوشيم اين بود برم بازار

مامان كي ميخري ساعتِ مچي؟


دستامو قلاب مي كرد توي دستاش

با هم ديگه مي گشتيم توي بازار


يه وقتايي خيلي خسته مي شدم

مينشستم رو پله، سرم به ديوار


شب برام مامان چه قصه ها مي گفت

تا كه چشامو خواب بياد ببره


صبحا بلند ميشدم و مينشستم

ببينم پيناكيو ،  گربه نره


من كه خالي از غصه و غم بودم

من اون روزا غمگين مي شدم گاهي


چه شوقي داشت آب و بابا نوشتن

روي برگه هاي دفترِ كاهي


سرِ صف پُر بود از لوح هاي تقدير

واسه شاگرد اولا و بهترين


دستاي خانم معلم كه پُر بود

پُراز كارتاي قشنگِ صد آفرين


توي كلاس زنگِ قشنگِ انشا

خانم معلم مي نوشت رو تخته


موضوع هفته ي بعد رو واسه ما

فكر كردن به اون روزا چقد سخته


چه خاكِ گچ خورديم ما ،تو اون روزا

دوست داشتيم دكتر شيم يامهندس


چه آرزوهايي داشتيم، اون روزا

خونه و ويلا ، ماشينِ مرسدس


دل تنگم  واسه روزاي بچگي

كاش ما بزرگ نمي شديم اينقد زود


روزاي خوب ما هم تموم شدن

ديده نميشن، بينِ اين همه دود


ترانه سرا: فرزاد كشاورز


موفق باشيد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:,ساعت 8:11 توسط فرزاد كشاورز| |


Power By: LoxBlog.Com